اون وقتا (ماه اول تولدت)
دختر نازم، یکی دو هفته ی اول که به دنیا اومدی، هی لاغرتر شدی تا رسیدی به ٣١٠٠ که دکترا نگران شدن، دلیلش این بود که نمی تونستی خوب شیر بخوری، من و تو گاهی ساعتها درگیر بودیم تا تو بتونی شیر بخوری، مشکلات مامان در این باره به جز ناشیگری، حساسیت بیش از حد بود که گاهی برای شیر دادن گریه می کردم و از درد به همه جا لگد می زدم، اما خدا رو شکر که اون دوران گذشت و کم کم تو و من تونستیم با هم کنار بیایم.
اولش لباسهای سایز صفر هم توی تنت گریه می کردن:
تازه زردی هم داشتی که مجبور شدیم ببریمت آزمایشگاه که خوشبختانه زردیت کم بود و با شیر خوردن رفع شد :
توی این عکس زردی چشمات کاملن معلومه
روز دهم برات تولد صفر سالگی گرفتیم با دایی ها و خاله ها:
اینم اولین حمومی که با مامان رفتی (قبلش یکی دوبار خاله سهیلا بردت حموم)، مثل فرشته ها توی حوله ات خوابیدی، عاشق این عکست بودم:
اولین باری که از خونه بردمت بیرون، رفتیم خونه دایی کاوه اینا:
اونجا خوابت برد و روی مبل جا خوش کردی:
بلاخره یواش یواش لپ در آوردی و داشتی خوب رشد می کردی، حسابی شیرخور شده بودی دیگه عزیز دلم:
خلاصه شدی یه همچین موجود خوردنی خواستنی ای، نمی دونم از چی اینقدر متعجب هستی ! :